10/19/2003

اینم یه شعر از یه دانشجوی شریف. اصلنم ربطی به من و حسم نداره. من وظیفه دارم از هرچی خوشم اومد اینجا بزارم.


" دخترک کبريت فروش"





به سان آن دخترک

آن دختر کوچک

که در شبهای برفی و سرد خيابانهای خسته اين شهر

در به در چشم انتظار يک نفر عابر

که شايد در ازای بسته ای از کبريت های مانده در دستش

سکه ای ناچيز ، حتی تکه ای نان

نهد در سردی خاموش دستانش،

من اکنون می کنم روشن

از آن کبريت های خاطراتم ، اولينش را

می بينم تو را در جامه ای از جنس صدها گل

بنفشه ، ياس ، مريم و شيپوری و مينا

می چکد از چشم من اشکی

ولی افسوس

شعله می گردد خموش از سردی اين اشک

لاجرم اين بار

می کشم کبريت دوم را با دستان لرزانم

به روی زبری خاموش اين ديوار

همچنان می بينمت

در ميان دوستان ساده و گرمت

تو گل سرخ منی حتی در آن گلدان

می شوم خشنود و ناگه

دست نامرد کدامين باد دشمن پيشه ی مزدور _ نمی دانم ! _

می کند خاموش ، آتش گرم خيالم را دگر باره

می شود تاريک

فضايی که من درونش برايت شعر می گفتم

راستی در بين اين همه شادی حضور و گرمی و لبخند

اندکی هستی به يادم؟؟؟



هست آيا به يادت

که دلی در اين خيابانهای سرد و بی عابر

برايت می کند ناله؟

نمی دانم ،

بايد از خودت پرسيد

می کشم کبريت سوم را

به روی سنگ و ديوار و هر آنچه در کنارم هست

اما ...

گويا نيست قسمت کاين يکی روشن شود آخر

می مانم من و اين پرسش ويرانگر و لجباز

که آيا در گوشه ای

بودی به ياد من ، تو امشب ؟

می شود کبريت های خالی دستم

برايم پله ای تا بی نهايت ها

می روم

می روم دنبال آن دختر کوچک

همان دختر که معراجش

برای مردم اطراف

دقيقا شکل مردن داشت

تا بپرسم بسته ای کبريت

نه حتی يک بسته نه ،

فقط يک چوب

دارد تا به آن من بر فروزم شعله ای

تا در آن شعله بجويم پاسخ خود را ؟



امير جهانيان





0 Comments:

Post a Comment

<< Home