5/15/2004

این نوشته تقدیم و جواب گیل آوا

یه روز یه سوسک سر از تخم بیرون آورد و دور و برشو نگاه کرد و دنبال مامانش گشت.
در هر صورت اونم یه موجود زنده بود و احیاج به یه مامان مهربون داشت تا راه و رسم زندگیو مهربونی رو یادش بده. اونه گشت و گشت. اما سوسک کوچولو هیچ کسو پیدا نکرد. همه اونو از خدشون میروندن به بهانه ی اینکه یه سوسکه و چونکه سوسکه زشته و چونکه زشته حق زنده بودن و زندگی کردن رو نداره.
اونا هیچ کدوم نمیفهمدین. هیچ کس هیچی نمیفهمیدو اونا همشون سرشون توی دنیای قشنگ و رویایی خودشون بود و هیچ براشون اهمیت نداشت که بزارن سوسک بیاد توی این دنیا یه نه!
روزها همینطور آرام و کسل کننده میگذشتن تا اینکه سوسکه با موریانه آشنا شد. اون خیلی سریع فکر کرد که موریانه مادرشه. چون موریانه مهربون بود و موریانه با اون حرف میزد و موریانه از اون بدش نمیومد و موریانه اونو از خودش نمیروند.
سوسک بزرگ شد. و سوک از زندگیش لذت برد چون یه مامانه مهربون داشت. هرچند اون مامان هیچوقت نتونست یه درختو قورت بده. هرچند اون مامان خیلی ضعیف بود.
آخرش یه روز که داشتن با هم تو جنگل قدم میزدن یه درخت صاف افتاد روی موریانه و اون مرد. آره اون مرد و از اون به بعد سوسک هر شب که به ستاره ها نگاه میکرد اشک توی چشماش جمع میشد. چون یاد موریانه می افتاد و آرزو میکرد که کاش یه موریانه ی دیگه اونجاها پیدا بشه.
کاش من یه موریانه توی دورافتاده ترین جنگل جهان بودم و میتونستم نزارم که سوسکه هر شب گریه کنه. هرچند هیچ وقت نتونم یه درخت گنده رو قورت بدم.
مردم اینو نمیفهمن. هیچ کس نمیفمه. هیچ کس.
-azin-

0 Comments:

Post a Comment

<< Home