6/28/2004

هوا و هوس

۱- می گويند در روزگار قديم يک شاهی بود که خيلی هوس باز بود . البته اين را هم بگويم که همه شاهان هوس باز بوده اند . اصلا همانطور که يک انسان اگر غذا نخورد می ميرد شاهان هم اگر هوس های عجيب و غريب نمی کردند معلوم می شد که از مهم ترين لوازم شاهی بی بهره اند يعنی «هوس» ...شاه قصه ما هم هوس کرد در بالای بلندترين کوه که فقط ابرها جرات می کنند به آن جا سرک بکشند ، قصری مجلل بنا کند.حالا مهم نيست که اصلا بتواند يک شب هم در آن قصر بخوابد يا نه ! مهم اين بود که اين هوس شاهانه فرو بنشيند. اطرافيان هم که کتاب مشهور «شرح السلوک فی هوس الملوک» رو ده بار خوانده و سه بار آزمونش را داده بودند جرات نکردند او را از اين هوس شاهانه بازدارند. چرا که شايد شاه هوس می کرد زبان آنها را از پس کله اشان استخراج کند. يا اينکه سرشان را از تن جدا کند و بعد از خشک کردن (تاکسيدرمی) بر سر در خلای (دابليو.سی.دات.کام) قصر آويزان کند...

القصه ... سرتان را درد ندهم ! شاه ما اطراف و اکناف ممکلت را جوريد و همه عقول ناقصه و افهام باطله را گرد کرد و نقشه قصر مهيا شد و لشکری مهيب از بيل زنان و ماله کشان و آجر چينان به منطقه مورد نظر يعنی بلندترين قله اعزام شدند و بعد از ده سال قصری زيبا در آنجا بنا کردند.

سرانجام روز افتتاح فرا رسيد . شاه با کلی مشقت خود را به بالای قله رسانيد تا قصرش را ببيند. اما وقتی نگاهش به قصر افتاد جوری اخم هايش را در هم کشيد که اطرافيان فهميدند هنوز هوس شاه فرو نشانده نشده است . و همين طور هم بود چون شاه دستور داد وسط کاخ يک آب نما بسازند با فواره و افکت .

از فردای آن روز باقی مانده کارگرهايی که در جريان ساخت قصر زنده مانده بودند دوباره دست به کار شدند و حوض و آب نما ساخته شد. اما کار که به پايان رسيد تازه ماندند که آب از کجا بياورند. تا اينکه از قدرتی خدا چشمه ای در دامنه کوه نمايان شد اما خوب بر حسب عادت آبش رو به پايين جاری می شد نه به بالای کوه. برای همين هزاران کارگر را از پای چشمه به خط کردند تا نوک کوه و مشک آب را از چشمه پر ميکردند و دست به دست با شعار «رد کن بره ...» به سمت بالای کوه و از آنجا به حوض قصر هدايت می کردند. به اين ترتيب نصف روز طول می کشيد تا يک مشک آب به آن بالا برسد.

تا اينکه آن کارگری که مشک را از چشمه پر می کرد به ستوه آمد و تدر دلش چند تا فحش به شاه داد. بعد تصميم گرفت کارش را راحت تر کند تا کمتر خسته شود. برای همين مشک را از آب خالی کرد و دور از چشم کارگر دومی توی آن فوت کرد.بعد مشک را انگار که خيلی سنگين باشد با هن و هن و عرق ريزان به کارگر دوم داد. کارگر دوم مشک پر از «فوت» را که در دست گرفت از سنگينی آن نافش افتاد . او هم يا علی گويان مشک را به سومی داد. مشک پر از فوت که به کارگر سوم رسيد از شدت سنگينی «لنبر» انداخت و کم مانده بود سومی به پدر خدا بيامرزش که در ساخت قصر کشته شده بود ملحق کند اما خدا رحم کرد. چهارمی هم همين طور مشک را که رد کرد ديسکش بيرون زد و رفت برای استعلاجی ! پنجمی هم فتقش و ... تا آخر. خلاصه تا يک نصفه روز که اين مشک به حوض رسيد همه عمله ها از «حيز انتفاع» خارج شدند. کارگر آخر که پای حوض بود با مشقت مشک پر از فوت را گرفت و بعد از باز کردن بندش ، در حالی که با دهانش صدای «شر شر» در می آورد هوای آن را در حوض سرازير کرد. ماه ها گذشت و هر روز مشک های پر از فوت به بالا می رفت و در حوض سرازير می شدند و عمله های بسياری جانشان را بر سر اين انتقال «فوت» به نوک قله از دست دادند.

خلاصه روزی که آخرين مشک پر از فوت در حوض سرازير شد و قرار بود فردايش شاه دوباره به قصر بيايد اعلام کردند که شاه از صرافت آمدن افتاده است و ديگر در اين زمينه هوسی ندارد.

البته شاه هوسدانش هنوز از کار نيفتاده بود بلکه هوسهای جديدی در سر می پروراند که اين قلم به دليل برخی مسايل ، هوس کرده است چيزی از آن ننويسد.

from : http://payab.persianblog.com/

**azin**

0 Comments:

Post a Comment

<< Home