12/03/2003


افكارم روي هم رسوب ميكنه در صورتي كه ميخوام جدا از هم نگهشون دارم نميخوام نتيجه گيري كنم نميخوام از تمام داده ها به يك ستاده منفي برسم حد اكثر سعيم رو دارم ميكنم كه داده هاي منفي رو جدا بگذارم يك گوشه و كم رنگش كنم و داده هاي مثبت رو بچينم روي هم و مثل يك كاجِ كريسمسِ رنگارنگِ سبز و چراغوني بهشنگاه كنم . باز اين فكرها با هم غلت ميخورند و من عاجز از اينكه مرزها رو تشخيص بدم. مرز بد قولي و دروغگويي رو . مرز از دل خواستن و يا با زبون خواستن رو .
با همه دلشوره ها و دودليها و بلاتكليفيها و ترديدها و تنهاييهايم خوشحالم كه ميتونم به باروني كه ۳ روزيست سخاوتمندانه ميباره لبخند بزنم و ياد گرفتم براي خوشبخت بودن بايد حتي به كوچكترين و پيش پا افتاده ترين اتفاقهاي مثبت لبخند زد به همان دلخوشيهاي كوچك دلخوش بود همانهايي كه عميق انديشانِ فضل فروش آنرا ساده لوحي ابلهانهء‌ يك بيخبر از دردهاي عميق ميدانند

from : http://www.barroon.blogspot.com/

0 Comments:

Post a Comment

<< Home