افكارم روي هم رسوب ميكنه در صورتي كه ميخوام جدا از هم نگهشون دارم نميخوام نتيجه گيري كنم نميخوام از تمام داده ها به يك ستاده منفي برسم حد اكثر سعيم رو دارم ميكنم كه داده هاي منفي رو جدا بگذارم يك گوشه و كم رنگش كنم و داده هاي مثبت رو بچينم روي هم و مثل يك كاجِ كريسمسِ رنگارنگِ سبز و چراغوني بهشنگاه كنم . باز اين فكرها با هم غلت ميخورند و من عاجز از اينكه مرزها رو تشخيص بدم. مرز بد قولي و دروغگويي رو . مرز از دل خواستن و يا با زبون خواستن رو .
با همه دلشوره ها و دودليها و بلاتكليفيها و ترديدها و تنهاييهايم خوشحالم كه ميتونم به باروني كه ۳ روزيست سخاوتمندانه ميباره لبخند بزنم و ياد گرفتم براي خوشبخت بودن بايد حتي به كوچكترين و پيش پا افتاده ترين اتفاقهاي مثبت لبخند زد به همان دلخوشيهاي كوچك دلخوش بود همانهايي كه عميق انديشانِ فضل فروش آنرا ساده لوحي ابلهانهء يك بيخبر از دردهاي عميق ميدانند
from : http://www.barroon.blogspot.com/
0 Comments:
Post a Comment
<< Home