12/09/2003

به یاد پرومته
پتقریبا تنها وبلاگی که من همیشه نوشته هاشو دنبال میکردم داره از پیشمون میره. پرومته زندانی در کوه های المپ دیگه دوست نداره برای ما از زندان سرد و یخ بسته و بی فروغش بگه. غافل از اینکه حرفای اون فقط حرفای یه زندانی نبود . حرف های هزاران نفر بود که همه توی زندان های خودشون زندانی بودند اما شهامت و یا قدرت بیان کردن حرفهایشان را نداشتند.
پرنده ی کوچکم تو تمام وجودم بودی. هر وقت تو آواز میخواندی من به یاد پرواز می افتادم و چقدر حسرت میخوردم که چرا تو باید اینچنین محبوس و غمگین باشی. اما اکنون که تو پر گشوده ای تا در آسمان بلند لحظه های جادویی اوج را تجربه کنی من اینجا روی زمین بس تنها مانده ام. پرنده ی کوچک من. تو تمام وجودم بودی . تو سرنوشت من بودی. تو نهایت من بودی.
اکنون تو رفته ای و میله های قفس مدام تنگتر میشوند. دست سرنوشت مرا با حنجره ی زخمی و تن خسته ام زندانی کرد تا همیشه به یاد تو، این پرنده ی کوچکم| باشم. به یاد آوازهایی که همیشه مرا میبرد تا مرز بودن. تا آسمان. تا پ ر و ا ا ا ا ا ا ا ز .......

in ro ham az webloge prometeh baratoon gozashtam


به فراموشیت می اندیشم..!


فراموشم کن..! زیرا که به فراموشیت می اندیشم..!

مرا از یاد ببر..! زیرا که از یادت خواهم برد...! برایم دیگر هیچ ننویس ! زیرا که دیگر برایت هیچ نخواهم نوشت..؟! دیگر رفتنت را شکی نیست..! تو از ابتدا هم نیامده بودی که حال برای رفتنت به سوگ بنشینم..!

چقدر برای تنهایت میگریستم..!؟ چقدر ترا خودی وابسته و دلبسته به خود میدیدم..! که میایی .. ! و میمانی ..!

دیگر به هیچ نمی اندیشم.. ! و من نیز خواهم رفت...! و خود را از یادهایت خواهم برد..! و خواهی دید که دیگر از آغازیترین و پایانی ترین کلامت هیچ نخواهم نوشت..!... هیچ نخواهم نوشت...! چقدر خود را محکوم سیم های خاردار وجودت ميديدم.. که قلبم را ميخراشيد .. و دلم را میازرد..! و اينک هيچ نميدانم که جای خاليت را چه کسی پر خواهد کرد..! و بر دفتر يادهايم .. خواهد ماند..!










به مسیر دیگری خواهم رفت..... زیرا که تو نیز به مسیری و راهی و گداری دیگر رفته ایی..آری.. تو مدتهاست که رفته بودی .. و من هیچ نمی دانستم.. که این همه راه و بیراهه را چقدر به اشتباه به دنبال تو آمده ام.. ! تو هرگز همسفر من نبودی.. و با آنکه هميشه ! همسفرت بود ..! بیگانه بوده ای..! و از این پس مرگ کلامم را نظار گر خواهی بود .. ! مرگ یادهایم را....!

خواهی دید..! چقدر ماهرانه من نیز ترا به فراموشی خواهم سپرد....! و خواهی دید آغاز دیگر مرا ..! و خواهی دید که خواهم نوشت .. خواهم گفت .. از بند بند التهاب کلامم.. ! ولی دیگر نه برای تو.. نه دیگر خطا بس است..! دیگر خطا بس است..! و من میمانم و من..! و تو میمانی و.. تو ! با تمام افسون های رویاییت .. ! من دیگر عروسک تو نخواهم بود.. دیگر این اشتباه کج را از ذهن خویش بران.. که ترا خودی از خویشتنم بدانم.. نه دیگر تا همین جا کافی است.. ! من براه خود میروم ..! تو نیز ..! به راههای افسانه ای خود ادامه میدهی.. ! زیرا که من از افسانه به واقعیتی به تو رسیدم .. که من بودم .. تو..! ما بودیم و .. ما..! ولی تو از واقعیتی به افسانه ای رسیده ای..!؟

و بودنت را با من به افسانه هایت خواهد پیوست..! زیرا که خود نیز هرگز ندانسته ایی.. ! که به بیراهه کشاندن از راه چقدر آسان است.. ! ولی از بیراهه به راه رفتن .. چقدر سخت و دشوار نمود میکند..!؟ که تو خود نیز هرگز ندانسته ای که کدامین گدار.. راه است و کدامین .. راه ... بیراهه..! کدامین شخص دوست است و کدامین کس حیله..!

و باز هم میروی .. برو.. ! برو..! و در افسانه هایت و رویاهای کس ندیده ات غرق در فراموشیم شو..! مرا از خاطرت دور کن..! نام مرا دیگر هرگز با نام خود بر دیگری بر زبان نیاور..! زیرا که دیگر من را با تو کاری نیست و دیگر نامم را از لکنت زبانت بردار.. ! و نامم را هرگز نیاور..! نه با خود .. نه با خدای خود..!

دیگر هیچ نخواهم گفت..! که تنها کلامم .. بایاد تو بودن و با تو بودن بود.. همیشه در اولین کلامم تو آغاز میکردی .. و نام تو آوازه خوان نام من بود..! ولی دیگر ... تو پایانی ترین قصهء بودنم بودی.. ! خواهی دید که با نبودنت هرگز خورشید از تابشش نخواهد ایستاد .. و همیشه درختان .. بار محبت خواهند داد.. و خواهی دید که اینطور نخواهد بود ..نه با تو نخواهد بود.. زیرا که اگر این چنین بود .. چندی پیش گفته ام از عشق قابیل و مرگ هابیل .. جهان دگر گون میشد.. ولی میبینی که هرگر این چنین نبوده و نخواهد بود.. نه با تو نخواهد بود..! اگر اینچنین می بود.. شب را به روشنایی میشناختیم و روز را به تاریکی.. ! دوست را دشمن می پنداشتیم و دشمن را شریک دل خویش..!

می بینی .. می بینی ..! این مرد دیگریست که آغاز میکند .. محکم و استوار ..! اما نه متروک . بی حرکت.. خواهی دید که شاد خواهم بود.. خواهم دوید.. خواهم رفت و.. خواهم نوشت ... و شاد خواهم نوشت.. اما نه برای تو .. که برای دیگری خواهم نوشت..! و ديگران برايت خواهند سرود ادامهء قصه هايت را..! ولی من ديگر هرگز..! آن وقت .. ! تو خواهی ماندن و باز هم به ظاهر تنهای هایت .. که تو هرگز تنها نبوده ای ..... تو تنها سرکشی بودی...... تو فغان اندیشه ات بودی....... تو قصه نا گفته ام بودی.. تو تمام آزارم بودی.. ..تو تمام غصه های من بودی..!؟! تو عشق بی پایانم بودی..! تو قصهء غصه هايم بودی..!

تو شادی ام بودی .. تو احساس من بودی .. تو تمام خون رگهایم بودی .

که میتوانستی .در من جاری شوی..! تو بغض گره خوردهء گلویم بودی.. تو صداقتم بودی.. تو محبتم بودی.. تو .. بهانه ام بودی..!! برای ماندنم .!!. برای نوشتنم ..!! برای شب بیداری هایم .. برای گریستن هایت... ! میتوانستی به آرامی و با دلی شاد به گرمای دستانی بی اندیشی ..! که تنها گناهش تو بودی..!

تو پر رنگ ترین و خوانا ترین و درشت ترین چهره ای بودی که میشناختمت..! ودیگر نمی شناسمت..!

ولی دیگر ... تو کمرنگ ترین و کوچک ترین اندیشه ام شده ایی..! دیگر برایم ننویس .. دیگر برایم هیچ ننویس .. زیرا که من نیز هرگز برایت نخواهم نوشت.. ! فراموشم کن..! فراموشم کن..! زیرا که تو نیز نابخشوده هستی..!

اگر صداقت داشتی همیشه درهای بسته بر رویت گشوده میشد..! اگر سخاوت داشتی .. پرنده گان به کوچی دوباره برای یافتن دانه های کرمت به دور دست های دور نمی رفتند..! و دیگر هیچ نمی اندیشیدند.. ! وای خدای من ..! چه میگویم .. ! از نابخشودگی گفتم.. ! به تو قول داده بودم که ببخشم .. و بخشوده شوم.. ! و من نیز باز با نام تو خواهم بخشید .. محبتم را سخاوتم را و آتش ربوده شدهء به انسانم را..! و من باز همان پرمتهء محکوم در کوههای المپ به زنجیری دوباره تن خواهم داد..! و دوباره جگرم را عقابی و کرکسی به بیرون خواهد کشید تا به ابدیت زمان .. تا که هراکلیس دیگری .. از بند خواهش هایم بر زئوس برهانندم..! ولی نه اینبار خود

بند هایم را خواهم گشود..! و خود خواهم رفت و خود به عرصه ای دیگر..! بالاتر از بودن قدم خواهم نهاد..!در آنجایی که دیگر هیچ انسانی قدم در انس خلوتم نگذارد.. و غريبگی های دلم را از غربیگی های تو رها خواهم ساخت..! و من بار دیگر آغاز خواهم شد..و آغاز خواهم کرد... و تولدی دیگر خواهم داشت..!


0 Comments:

Post a Comment

<< Home