9/10/2004

--این نوشته یک نوشته ی جک گونه همراه با چاشنی بی احترامی است. گمانم بر این بوده که افراد مفعول ظرفیتش را داشته اند. پیشاپیش معضرت می خوام . اگر هم وضعیت خیلی فجیعه بگید تا سانسورتون کنم.--
دیشب خوابی دیدم بس عجیب که میخواهم برای شما بتعریفم.

من بودم و سروش هم بودش. داشتیم میحرفیدیم که یهو آیدین پرید اون وسط )حالا اینو که از آسمون اقتاد یا از تو زمین در اومد رو دیگه خدا میدونه). گفتم بابا آیدین هرم بلاگت اینترنتو از بیخ و بن سوزوند. اما ایدین که استثناعا کلی فکور به نظر میومد زیر لب هی میگفت عمه پدی. عمه پدی. تازه فهمیدیم که شوهر عمه پدی افتاده و مرده.
شکوفه که انگاری گوش وایستاده بود و خیلی اصرار داشت که ثابت کنه که حرفامونو گوش نکرده اومد وایستاد کنار ما و شروع کرد به گریه کردن (عر زدن) . منم که از شما چه پنهون اینجور مواقع غیر از خنیدن کار مفیدتری ازم بر نمیاد.
سروش داشت میفکرید که مشکل گریه شکوفه رو چه جوری حل کنه و آیدین هم داد میزد که بابا، آخه چرا ما ساکتیم؟؟؟؟ منم که مثه یه احمق به تمام معنی واستاده بودم اونجا و میخندیدم.
تازه بعد از کلی خندیدن یادم اومد که گیلی رو صدا بزنم. هنوز دودل بودم صداش بزنم یا نه که دیدم یکی سوار بر قالیچه ی جادوییش، وووشت ووشت کنان نزدیک میشه. من که میدونستم الان چی میشه زود خودمو یه جایی قایم کردم. تا اینکه ووووووووووشششششششت. گیلی اومد و همه ی کسایی که اونجا بودن از عرصه ی هستی ساقط شدن. فقط صدای یه جیغ بنفش از دور میومد که نشون میداد فرشته(potion) داره به ما نزدیک میشه.
در همین گیر و دار بودم و داشتم گیلآوا رو نیبت به قضیه توجیه میکردم تا اینکه یه دفعه دیدم من به ذات خودم تبدیل شدم.
واییی. نمیدونید چه قدر اون صحنه وحشتناک بود. من یه تفاله ی چای هستم. آره. درست شنیدید. یه تفاله ی چای.
الناز اولین کسی بود که من رو در هیبت یک تفاله چای دیده بود. هر هر زد زیر خنده (این کار کاملا ازش بر میومد) و من کاملا حس میکردم که کاش میشد الان باهاش درباره ی یک تفاله ی چای بودن حرفید. ولی خب خودمم خندم گرفته بود. از پوشن با اون کلاه بوقی مسخره ش. و هم تیمیاش که یه دونه روبوکاپ هی دورشون میچرخید. کبوتری با شاخه ی زیتون به طرفم اومد و یه بچه لاشخور انداخت توی دستام. اوخی. چه بچه لاشخور نازی بود. ولی مردنی بود. بچه لاشخور رو چپوندم توی دهن الناز که صدای خنده ی معصومانه ش پایه های آسمون رو داشت میرمبوند.
دست آخر همه من رو ول کردن و رفتن چون به هرکدوم یه فحش آب نکشیده نثاریده بودم و از طرف دیگه یه تفاله انقد ارزش نداشت که کسی پیشش باشه. یا حتی سال به سال ازش خبری بگیره. یه تفاله ی چایی فقط یه تفاله ی چاییه و هیچوقت نمیتونه مثل یه چایی خوب و خوش عطر باشه.
اینجا بود که با نوازش های مامانم از خواب بیدار شدم و در فکر فرو رفتم. هرکی گفت در چه فکری فرو رفتم؟

-azin-

0 Comments:

Post a Comment

<< Home