3/31/2004

من دیشب خواب دیدم. خوابی دیدم که در آن من بودم و تو بودی.
خواب دیدم که من بودم و تو بودی و دستهای تو هم بود.
و من دستهای گرمت را در میان دستهایم گرفتم و نگاهت کردم. نگاهت کردم. میخواستم تو را با ذره ذره ی وجودم ببینم و لمس کنم. میخواستم برایت از اشکهای نریخته ام بگویم.
آنجا من بودم و تو بودی و چشمهای ما بود. و دیگر هیچ نبود. ما گریه میکردیم و من ناامیدانه دستهایت را فشار میدادم که نرو نرو نرو.
اما تو رفتی و من اینجا در این دیار غربت تنها مانده ام . در جایی که دیگر کسی حرفهایم را نمیفهمد.

-azin-

0 Comments:

Post a Comment

<< Home