10/12/2004

همه مون میمیریم.
این حقیقته و مرگ حقه
و بودن مرگ بهتر از نبودنشه. اگه مرگ نبود توی یه زندگی بی پایان زجر میکشیدیم. الان هم که هست از پایانش زجر میکشیم.
براتون آرزو میکنم که هیچوقت از سرطان نمیرید.
امرئز به دوتا وبلاگ برخورد کردم. هردوتاشون سرطان داشتن. و مردن. به همین سادگی. آره اونا مردن. برای هیچ کس هم اهمیتی نداره. مردن . اونا مردن و دیگه نیستن. دیگه نیستن . آره مردن. ما هم میمیریم. اصلا چیز مهمی نیس. همون طور که به دنیا اومدن چیز مهمی نبود.
فقط متن وصیت نامه ی یکیشون رو میندازم اینجا. قبل از مردن نوشته:

من روزی خواهم مرد.

من روزی بر دفتر خاطرات حک خواهم شد.

من روزی خواهم خواند.

من روزی شاد خواهم داشت.

آسمان تيره و تار است .. دلم به اندازه شبهايم تاريک است. دلم از تيرگيهای شب ميلرزد بر اندام روز.

دلم ديگر چنگی بر زندگانی نمی اندازد. دلم از نبودن ها تنگ خواهند شد . دلم از نديدنهاتان خواهد گرفت. دلم از سخاوت گفتارتان دگر بار مجالم خواهد داد . من هستم .. من هستم. من هستم.

چقدر لجام گسيخته به دنبال ماندن گشتم. چقدر سخاوت دستان مهربانتان را لمس کردم. چقدر نگاههای نگران را به دنبال داشتم. چقدر آزادانه به انديشه تان پناه اوردم. چقدر...؟ از ديوار بلند نگاهتان بالا رفتم. چقدر آزارتان دادم.. چقدر بيهوده در اين زندگی چون زتدگان دست و پا زدم. و چقدر دلم را در دست باد خاطرات سپردم.

به اين ميانديشم که دگر بار در خاطرات خواهم ماند و يا در کنج خلوت تاريک و شوم خويش به فراموشی ابدی خواهم رفت.؟ و يا باز اميدی به زنده بودن خواهم داشت. تنها ميدانم . ميدانم که:

دوستتان دارم.. دوستتان دارم. دوستتان دارم.



http://setareh1.persianblog.com/

http://zanerashti.persianblog.com/

10/08/2004

... اسب آبی به راهش ادامه داد
تا رسید به یه جغد خواب آلود .
مؤدبانه سلام کرد و گفت: « من یه اسب آبی تنهام ... »
که جغد میون حرفش پرید و گفت: « مگه نمی بینی که من خوابم ؟ » !!
اسب آبی گفت:
« ببخشید ٬ فقط می‌خواستم بپرسم با من دوست میشی ؟ »
جغد گفت: « من روزها چشمام نمی‌بینه ٬ تا شب صبر کن . »

... و اسب آبی تا شب صبر کرد ...

..
انتظار شیرینی بود .
....
..
......
شب وقتی اولین ستاره درومد اسب آبی با خوشحالی به جغد گفت: « خب ؟ »
جغد چشماشو باز کرد و گفت: « من گرسنه‌م و باید برم شکار . »

و باز انتظار ....
....
..
.....
جغد نزدیکی‌های صبح برگشت .
اسب آبی همه شب رو چشم براه اون مونده بود.

« سلام ٬ اومدی ؟ »
جغد گفت : « آره اما خسته‌م . داره صبح میشه و من باید بخوابم ٬ اگه می‌خوای ... »
و اسب ابی نذاشت حرف جغد تموم بشه ... « نه نمی‌خوام » ...

و رفت ...

اون دنبال یکی میگشت که پشت ندونسته‌هاش بتونه حقیقت یه اسب آبی رو ببینه .
و دنبال یکی میگشت که با خودخواهیهاش فرصت یه آشنایی قشنگو از اون نگیره .

و به راهش ادامه داد ...

10/02/2004

خسته ام من
خسته ام من
مثه مرغ بال و پر شکسته ام من
سالها کنج قفس نشسته ام من
--
حالا یکی دیگه
دهلو خوشگله دهلو خوشگله
تو دست من تک دله
--
با لحن عباس قادری بخون نه با لحن فروغ
--
پی نوشت:
خسته کجا بیده.
هه هه هه