1/27/2004

ادم وقتی که در انتظار به سر میبره زمان خیلی کند میگذره. و شاید به خاطر همینه که میتونه فکرشو منظم کنه.

۱-وقتی آدم نگاهی را که انتظاردارد حس نمی کند،ميان يک ميليون نفرهم باشد،احساس بی کسی می کند.

۲-گفت: عزاداری؟ گفتم :آره.گفت:کی مرده؟گفتم: خودم.

۳-فقط يک معجزه!

هی فلانی زندگی شايد همين باشد !!!!
زندگی شايد همين باشد !!!
يک فريب ساده و کوچک
ان هم از دست عزيزی که تو دنيا را...
جز برای او و جز با او نميخواهی !
که تو دنيا را جز برای او و جز با او نميخواهی.....
من گمانم زندگی بايد همين باشد !

و یه چیزه دیگه هم اینکه وقتی خودتو جلوی همه به نمایش میزاری و تبلیغ میکنی ناخودآگاه ارزش خودتو میاری پایین.

چه باید کرد؟
برای روز میلادم
یک سبد خاطره بیاور
و لحظه ای
که خودم را از آن حلق آویز کنم
تا به شروعی دیگر برسم
ای مهربان
برایم چراغ بیاور
و صبح را روی این شب تیره بینداز
ای مهربان

1/20/2004

این که آدم بخوات توی این دنیا بمونه کاملا به خودش بستگی داره. نه به هیچ کس دیگه.
اما اینمیون آدمایی هستن که میدونیم زندگیمون فقط ماله خودمون نیست. میدونیم یه تیکشم ماله اوناست. هرچی باشه ما مسئول دوستامون هستیم. ما وظیفه داریم که از اونا نگه داری کنیم.
دوست شدن اصلا چیزه سختی نیست و اینکه فقط با چند کلمه حرف زدن به یه نفر دل ببندی یه چیزه کاملا عادی و معمولیه. حتی اگه طرف خودش اصلا متوجه نشه.

در هر صورت بحث بر سر رفتن یا نرفتن نیست. بحث بر سر زندگیه و امید. بحث بر سر اینه که همیشه کسی باید باشه که بتونی بهش دل ببندی و هر وقت دلت خیلی گرفت بدونی که الان میتونی صداش کنی.. و مطمئن باشی که اون هرجای دنیا که باشه میات پیشت.

هی فلانی زندگی شايد همين باشد !!!!
زندگی شايد همين باشد !!!
يک فريب ساده و کوچک
ان هم از دست عزيزی که تو دنيا را...
جز برای او و جز با او نميخواهی !
که تو دنيا را جز برای او و جز با او نميخواهی.....
من گمانم زندگی بايد همين باشد !

salam







bye

1/19/2004



1/15/2004

یه تیم ژاپنی اومدن تهرون که درباره ی زلزله و اینا تحقیق کنن. و یه فرد ایرانی که با اونا بوده به ما خبر رسونده که هوا بس ناجوانمردانه سرد است. یعنی اینکه احتمال اینکه زلزله ی تهرون همین روزا بیاتش خیلی زیاده. من که اولین فرصت باروبندیلمو میبندم و میرم شهرستون. طبق نظر اکثر بچه ها وقتی که زلزله بیات اولین ساختمونی که توی تهرون خراب میشه همین خوابگاهیه که ما توش هستیم. چون همینجوریشم بعضی وقتا سقفش میریزه. در واقع یه کاره ی دانشگاه یه موقعی گفته که توی سقف ساختمون ما به جای گچ از کاهگل استفاده شده.
خوش به حال خودم که ترم بعدی فقط یک شنبه و سه شنبه کلاس گرفتم . میتونم بقیه ی هفتمو برم شیراز.
خلاصه ی مطلب اینکه این بار این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ( یا یه همچه چیزی) و منبع خبر خیلی موثق تر از این حرفهاست. خلاصش یه فکری به حال خودتون بکنین.
مطلب دیگه ای که هست اینه که تهرون که زلزله بیات دیگه از کشور چی میمونه. من بیچاره هم که باید دانشگاه شریفمو ول کنم و برم دانشگاه شیراز.
چیزی که هست احتمالا بعد از زلزله اصفهون میشه پایتخت. همون بهتر که شیراز نمیشه. چون شیراز فقط ماله خود خودمه.
خود خودم.

1/06/2004

اگه جرات داری یه بار دیگه دوربین یه چشمیتو بردار بازش کن و یه نگاه به آسمون بنداز. اونوقت اگه خوب نگاه کنی و بخت باهات یار باشه. اون وسطا . نزدیکای ماه سیاره ی ب612 رو میبینی که آروم آروم دور خودش میچرخه.
خوب نگاه کن. اونجا یه گل سرخ کوچولو هست که داره با پروانه هایی که دور و برش هستن حرف میزنه و مدام توی این فکره که نکنه درختای بائوباب سیاره رو متلاشی کنن.
اونجا گل سرخ کوچولویی هستش که روزها سعی میکنه خودشو با پروانه ها مشغول کنه اما شبها در حالی که همه فکر میکنن اون خوابیده. اما اون بیداره و به شازده کوچولویی فکر میکنه که یه روز پاییزی بار و بندیلشو جمع کرد و از پیش اون رفت . اصلا هم به این فکر نکرد که شاید چیزی که دنبالش بوده توی همون سیاره ی کوچیکه خودش بوده.

چقد غروب خورشید قشنگ شده.

1/03/2004

تولدم هم گذشت و رفت
مثله خیلی چیزای دیگه که گذشتن و رفتن
خیلیا بهم تبریک گفتن
و چند تا کادو هم گیرم اومد
و چند تا کارت تبریک هم توی دنیای مجازی...
اما شاید بهترین کادویی که گیرم اومد
گروه داستانی باشه که پیدا کردم
و دقیقا توی روز تولدم برای اولین بار بود که اونجا میرفتم.

وقتی همه جا میخونم درباره ی ضعف مدیریت توی بم آتیش میگیرم. آتیش. وقتی متوجه میشم که اینهمه کمک نتونستن به بعضی از آدمای محتاج برسن بازم آتیش میگیرم. وقتی میشنوم که توی کاره ساختمون سازی بازار رشوه گرمه گرمه دیگه حس میکنم سر تا پام گر گرفته و داره میسوزه.

وقتی که میبینم این همه آدم دور و برم هیچ هدفی توی زندگی ندارن. وقتی میبینم این همه آدم هرچه پیش آید خوش آید...وااای

آره. دیدن خیلی از چیزا سخته.
اما سخت ترین چیز اینه که آدم بشینه و خودش رو نیگاه کنه.
-سخت ترین محاکمه محاکمه ی خوده--

به هر حال اینکه آدم با خودش رو راست باشه خیی مهمه.
به هر حال فکرا همینجور میان و میرن و پشت سرشون ردی از دود به جا میزارن. بعضی وقتا انقد دلم گرفته که میتونم بشینم و به این رد سفید ساعتها نگاه کنم.
توی خیال خودم برم توی شهر قصه ها شهری که فقط خودم و توی خیال خودم با فکرای خودم ساختمش.

به هر حال اهمیتی نداره اگر کسی روز تولدش دلش خیلی بگیره. اهمیتی نداره اگه حرفایی توی گلوش مثله بغض گیر کرده باشن و هیچ کس نباشه که بتونه بغضشوجلوی اون بشکونه. اهمیتی نداره اگه فک کنی کلی ازآدما چقد اینروزا رفتارشون تصنعی شده.

اینا هیچ کدوم اهمیتی ندارن. حتی این اهمیتی نداره که تو ماهی 25 هزار تومن از بابات پول بگیری ولی برای تولدت 10 تومنشو خرج کنی.

شاید الان تنها چیزی که اهمیت داره اینه که من 2 روز دیگه امتحان ریاضی دارم و هنوز شروع نکردم به خوندن.

شاید تنها چیزی که اهمیت داره اینه که بالا بری پایین بیای توی زندگیت مجبوری یه سری از کارارو بکنی(هرچند خوشت نیاد) و مجبوری به خیلی از اهدافت نرسی.

شاید تنها چیزی که توی این زندگی مهمه اینه که توی زندگیت هیچ هدفی نداشته باشی. خوش باشی. هرچه پیش آید خوش آید باشی.
اینطورنیست؟