12/27/2003

SAD NEW YEAR


من تولدم 11 دی بود



شاید دیگه نباشه!
بم زلزله اومده.

میگن خیلی خسارت زده. یه شهر از توی نقشه حذف شده. دیشب توی خوابگاه کمک جمع میکردن.:(( اما من هیچی نداشتم که بدم. دیروز یه گروه از بچه ها رفتن کرمان که کمک کنن. اما من امتحان داشتم و نمیتونستم باهاشون برم.
من دوسست داشتم کمک کنم. به آدمایی که توی زندگیشون به غیر از کویر هیچی ندیدن. به آدمایی که میتونستن الان مثل خود من زندگی کنن. راه برن و بخندن.

An Iranian man holds his niece who lost her parents in the earthquake at Changoureh in northern Iran.

به نظر شما چند نفر توی این زلزله بهترین دوسستشونو از دسست دادن.چند نفر همسرشون الان زیر آواره و خودشون دارن دنبالش میگردن. چند نفر جنازه ی بچه شون الان توی دسستشونه.
تو رو خدا نزارین کمکای خارجی از کمکای داخلی بیشتر باشه.
در هوایی که هوایی نیست.
سال نوی میلادی داره میرسه. غمگین باد سال نو. غمگین بادا این نغمه های زندگی.
با صدایی که صدایی نیست.
هموطن.

شماره حساب ۱۱۱۱۱ بانک ملی مرکزی

http://helpforbamp.persianblog.com/

آخرين گزارشها به نقل از محمد علی کريمی، استاندار کرمان، حاکی است که تعداد کشته شدگان زلزله بم بين 5 تا 6 هزار نفر است.

12/15/2003

صدام هم دستگیر شد.
اما ظلم و ستم هیچ وقت دستگیر نمیشن. اونا همیشه توی ماجراهای پشت پرده حضور دارن.
به قول افلاطون مجازات آدمایی که در برابر آدمای بد نایستن اینه که اون آدمای بد بر اونا حکومت کنن.
من عاشق شازده کوچولو هستم. برای همین خیلی کم پیش میاد که بشینم و کتابشو بخونم. ویا نوارشو گوش کنم. چون میخوام برام نو و تمیز بمونه. مگه اینطور نیست که تکرار ارزش چیزها رو برای آدم میاره پایین؟ شاید ارزش آزادی و عدالت هم برای ما اومده پایین که دیگه به فکرش نیستیم. اینطور نیست؟

روی نوشته ی قبلیم هیچ کس نظر نگذاشته بود. معنیش اینه که برای هیچ کس مهم نبود که یه نفر دیگه نمیخوات فکراشو بریزه بیرون.

یه زمانی یه دوستی داشتم که میخواست خود کشی کنه. اما این کارو نکرد. خیلیا بهم گفتن از همون اول هم نمیخواسته خود کشی کنه. اما من که با فکر اون در تماس مستقیم بودم این حرف رو قبول نداشتم.

در هر حال پرومته ظاهرا دوباره میخوات بنویسه . حتما دوباره خیلی ها میگن که از همون اول هم قصدش همین بوده.
مهم نیست . در هر حال ما بچه ها باید آدم بزرگا رو درک کنیم.

من رو ببخشین که این روزا کمتر مینویسم. خیلی وقته که تصمیم گرفتم کمتر بیام توی شبکه. اما نمیشه.

چه فرقی داره. در هر صورت تولد من 11 دی هست و همینطور داره نزدیک میشه. تصمیم داشتم که تا روز تولدم یه کاری رو بکنم اما ظاهرا قرار نیست تا اونروز به نتیجه برسه.

خدا خودش بزرگه.

خدا خودش بزرگه.

من رو ببخشین که قالب وبلاگم ریخته به هم. یه دوست به قالبم گفته استخر. ولی دیگه اینقدرها هم خراب نیست. دارم دنبال یه قالبی میگردم که بتونه تمام حسمو درباره ی بلاگم و زندگی نشون بده و علاوه بر اون توانایی هامو هم توی بخش طراحی وب نشون بدم.
در هر صورت دنیا خیلی کوچیکه. اما بعضی از آدما خیلی بزرگن. خیلی......

12/09/2003

به یاد پرومته
پتقریبا تنها وبلاگی که من همیشه نوشته هاشو دنبال میکردم داره از پیشمون میره. پرومته زندانی در کوه های المپ دیگه دوست نداره برای ما از زندان سرد و یخ بسته و بی فروغش بگه. غافل از اینکه حرفای اون فقط حرفای یه زندانی نبود . حرف های هزاران نفر بود که همه توی زندان های خودشون زندانی بودند اما شهامت و یا قدرت بیان کردن حرفهایشان را نداشتند.
پرنده ی کوچکم تو تمام وجودم بودی. هر وقت تو آواز میخواندی من به یاد پرواز می افتادم و چقدر حسرت میخوردم که چرا تو باید اینچنین محبوس و غمگین باشی. اما اکنون که تو پر گشوده ای تا در آسمان بلند لحظه های جادویی اوج را تجربه کنی من اینجا روی زمین بس تنها مانده ام. پرنده ی کوچک من. تو تمام وجودم بودی . تو سرنوشت من بودی. تو نهایت من بودی.
اکنون تو رفته ای و میله های قفس مدام تنگتر میشوند. دست سرنوشت مرا با حنجره ی زخمی و تن خسته ام زندانی کرد تا همیشه به یاد تو، این پرنده ی کوچکم| باشم. به یاد آوازهایی که همیشه مرا میبرد تا مرز بودن. تا آسمان. تا پ ر و ا ا ا ا ا ا ا ز .......

in ro ham az webloge prometeh baratoon gozashtam


به فراموشیت می اندیشم..!


فراموشم کن..! زیرا که به فراموشیت می اندیشم..!

مرا از یاد ببر..! زیرا که از یادت خواهم برد...! برایم دیگر هیچ ننویس ! زیرا که دیگر برایت هیچ نخواهم نوشت..؟! دیگر رفتنت را شکی نیست..! تو از ابتدا هم نیامده بودی که حال برای رفتنت به سوگ بنشینم..!

چقدر برای تنهایت میگریستم..!؟ چقدر ترا خودی وابسته و دلبسته به خود میدیدم..! که میایی .. ! و میمانی ..!

دیگر به هیچ نمی اندیشم.. ! و من نیز خواهم رفت...! و خود را از یادهایت خواهم برد..! و خواهی دید که دیگر از آغازیترین و پایانی ترین کلامت هیچ نخواهم نوشت..!... هیچ نخواهم نوشت...! چقدر خود را محکوم سیم های خاردار وجودت ميديدم.. که قلبم را ميخراشيد .. و دلم را میازرد..! و اينک هيچ نميدانم که جای خاليت را چه کسی پر خواهد کرد..! و بر دفتر يادهايم .. خواهد ماند..!










به مسیر دیگری خواهم رفت..... زیرا که تو نیز به مسیری و راهی و گداری دیگر رفته ایی..آری.. تو مدتهاست که رفته بودی .. و من هیچ نمی دانستم.. که این همه راه و بیراهه را چقدر به اشتباه به دنبال تو آمده ام.. ! تو هرگز همسفر من نبودی.. و با آنکه هميشه ! همسفرت بود ..! بیگانه بوده ای..! و از این پس مرگ کلامم را نظار گر خواهی بود .. ! مرگ یادهایم را....!

خواهی دید..! چقدر ماهرانه من نیز ترا به فراموشی خواهم سپرد....! و خواهی دید آغاز دیگر مرا ..! و خواهی دید که خواهم نوشت .. خواهم گفت .. از بند بند التهاب کلامم.. ! ولی دیگر نه برای تو.. نه دیگر خطا بس است..! دیگر خطا بس است..! و من میمانم و من..! و تو میمانی و.. تو ! با تمام افسون های رویاییت .. ! من دیگر عروسک تو نخواهم بود.. دیگر این اشتباه کج را از ذهن خویش بران.. که ترا خودی از خویشتنم بدانم.. نه دیگر تا همین جا کافی است.. ! من براه خود میروم ..! تو نیز ..! به راههای افسانه ای خود ادامه میدهی.. ! زیرا که من از افسانه به واقعیتی به تو رسیدم .. که من بودم .. تو..! ما بودیم و .. ما..! ولی تو از واقعیتی به افسانه ای رسیده ای..!؟

و بودنت را با من به افسانه هایت خواهد پیوست..! زیرا که خود نیز هرگز ندانسته ایی.. ! که به بیراهه کشاندن از راه چقدر آسان است.. ! ولی از بیراهه به راه رفتن .. چقدر سخت و دشوار نمود میکند..!؟ که تو خود نیز هرگز ندانسته ای که کدامین گدار.. راه است و کدامین .. راه ... بیراهه..! کدامین شخص دوست است و کدامین کس حیله..!

و باز هم میروی .. برو.. ! برو..! و در افسانه هایت و رویاهای کس ندیده ات غرق در فراموشیم شو..! مرا از خاطرت دور کن..! نام مرا دیگر هرگز با نام خود بر دیگری بر زبان نیاور..! زیرا که دیگر من را با تو کاری نیست و دیگر نامم را از لکنت زبانت بردار.. ! و نامم را هرگز نیاور..! نه با خود .. نه با خدای خود..!

دیگر هیچ نخواهم گفت..! که تنها کلامم .. بایاد تو بودن و با تو بودن بود.. همیشه در اولین کلامم تو آغاز میکردی .. و نام تو آوازه خوان نام من بود..! ولی دیگر ... تو پایانی ترین قصهء بودنم بودی.. ! خواهی دید که با نبودنت هرگز خورشید از تابشش نخواهد ایستاد .. و همیشه درختان .. بار محبت خواهند داد.. و خواهی دید که اینطور نخواهد بود ..نه با تو نخواهد بود.. زیرا که اگر این چنین بود .. چندی پیش گفته ام از عشق قابیل و مرگ هابیل .. جهان دگر گون میشد.. ولی میبینی که هرگر این چنین نبوده و نخواهد بود.. نه با تو نخواهد بود..! اگر اینچنین می بود.. شب را به روشنایی میشناختیم و روز را به تاریکی.. ! دوست را دشمن می پنداشتیم و دشمن را شریک دل خویش..!

می بینی .. می بینی ..! این مرد دیگریست که آغاز میکند .. محکم و استوار ..! اما نه متروک . بی حرکت.. خواهی دید که شاد خواهم بود.. خواهم دوید.. خواهم رفت و.. خواهم نوشت ... و شاد خواهم نوشت.. اما نه برای تو .. که برای دیگری خواهم نوشت..! و ديگران برايت خواهند سرود ادامهء قصه هايت را..! ولی من ديگر هرگز..! آن وقت .. ! تو خواهی ماندن و باز هم به ظاهر تنهای هایت .. که تو هرگز تنها نبوده ای ..... تو تنها سرکشی بودی...... تو فغان اندیشه ات بودی....... تو قصه نا گفته ام بودی.. تو تمام آزارم بودی.. ..تو تمام غصه های من بودی..!؟! تو عشق بی پایانم بودی..! تو قصهء غصه هايم بودی..!

تو شادی ام بودی .. تو احساس من بودی .. تو تمام خون رگهایم بودی .

که میتوانستی .در من جاری شوی..! تو بغض گره خوردهء گلویم بودی.. تو صداقتم بودی.. تو محبتم بودی.. تو .. بهانه ام بودی..!! برای ماندنم .!!. برای نوشتنم ..!! برای شب بیداری هایم .. برای گریستن هایت... ! میتوانستی به آرامی و با دلی شاد به گرمای دستانی بی اندیشی ..! که تنها گناهش تو بودی..!

تو پر رنگ ترین و خوانا ترین و درشت ترین چهره ای بودی که میشناختمت..! ودیگر نمی شناسمت..!

ولی دیگر ... تو کمرنگ ترین و کوچک ترین اندیشه ام شده ایی..! دیگر برایم ننویس .. دیگر برایم هیچ ننویس .. زیرا که من نیز هرگز برایت نخواهم نوشت.. ! فراموشم کن..! فراموشم کن..! زیرا که تو نیز نابخشوده هستی..!

اگر صداقت داشتی همیشه درهای بسته بر رویت گشوده میشد..! اگر سخاوت داشتی .. پرنده گان به کوچی دوباره برای یافتن دانه های کرمت به دور دست های دور نمی رفتند..! و دیگر هیچ نمی اندیشیدند.. ! وای خدای من ..! چه میگویم .. ! از نابخشودگی گفتم.. ! به تو قول داده بودم که ببخشم .. و بخشوده شوم.. ! و من نیز باز با نام تو خواهم بخشید .. محبتم را سخاوتم را و آتش ربوده شدهء به انسانم را..! و من باز همان پرمتهء محکوم در کوههای المپ به زنجیری دوباره تن خواهم داد..! و دوباره جگرم را عقابی و کرکسی به بیرون خواهد کشید تا به ابدیت زمان .. تا که هراکلیس دیگری .. از بند خواهش هایم بر زئوس برهانندم..! ولی نه اینبار خود

بند هایم را خواهم گشود..! و خود خواهم رفت و خود به عرصه ای دیگر..! بالاتر از بودن قدم خواهم نهاد..!در آنجایی که دیگر هیچ انسانی قدم در انس خلوتم نگذارد.. و غريبگی های دلم را از غربیگی های تو رها خواهم ساخت..! و من بار دیگر آغاز خواهم شد..و آغاز خواهم کرد... و تولدی دیگر خواهم داشت..!


12/06/2003




دیدن این عکس چه حسی رو توی وجود شما القا میکنه؟
یه دریا آرامش. یه ساحل شنی. یه آسمون آبی که چن تا تیکه ابر کوچولو توش سفیدی میزنن. و یه خونه. یه خونه هرچند کوچیک. یه خونه هرچند که فقط یه نقاشی باشه روی همون ساحل شنی. یه خونه ی خیالی کافیه تا تو بتونی با خیالات توش زندگی کنی. پس حواست باشه که این خونه رو با یه موج خراب نکنی. چیزای قشنگ خیلی سخت بدست میان و خیلی راحت از دست میرن. خوب حواستو جمع کن. خب؟

باور نمیکنم که همین یه تیکه جایی رو هم که از این دنیای بزرگ دارم و مطمئنم ماله خودمه میخوان ازم بگیرن. من نمیزارم . من ن م ی ز ا ر ممممممممم


تهران-خبرگزاري كار ايران
وبلاگهايي ايراني به عضويت انجمن وبلاگ نويسان در آمدند .
به گزارش خبرنگار IT خبرگزاري كار ايران‌‏, ايلنا, وبلاگ نويسان و بلاگ داران ايراني داخل كشور تحت رعايت شرايطي مي توانند به عضويت انجمن وبلاگ نويسان درآيند .
اين اقدام در پي بي سر و ساماني وبلاگها و نبود يك محوريت خاص در محتواي آنها و نيز جلوگيري از ادامه كار وبلاگها مبتذل و ضد اخلاقي و نيز فعاليت هاي سياسي صورت گرفته است .
بنا به اين گزارش اهداف اين انجمن محوريت بخشيدن به عملكرد وبلاگها و نيز ايجاد نشست هايي در خصوص آشنا كردن وبلاگ نويسان با اصول وبلاگ نويسي و ايجاد وبلاگهاي گروهي با محتواي بالاتر و جلوگيري از تخلفات دارندگان اين وبلاگها است .
گفتني است با ايجاد اين انجمن و رسميت بخشيدن به آن از سوي ارگانهاي ذيربط سازمان مخابرات اين انجمن خواهد توانست از وبلاگ نويسان خود در مواردي حمايت و در مواردي نيز اگر آن وبلاگ عملكردي خارج از اساس نامه انجمن نشان داد آن وبلاگ را توقيف كند.
لازم به ذكر است انجمن از مخابرات خواسته تا با حذف Filtering از وبلاگهاي ايراني موانع ايجاد شده را كه به سر راه وبلاگ نويسي قرار دارد حذف كند.
پايان پيام


12/04/2003

بالاخره چه بخوای و چه نخوای عوامل محیطی بخش بزرگی از رفتارا فکرا و احساساستو تحت تاثیر قرار میدن. برای منم محیط خوابگاه و دانشگاه اصلا اون چیزی نیست که من توش بتونم اونجوری که یه روزی میخواستم باشم. آدما و امکانات چیزایی هستن که سخت پر پرواز من رو دارن میبرن و خسته میکنن.
و شاید چیزی که بیشتر از همه آدمو پایبند محیط اطرافش میکنه همونیه که شاید من تو شیراز جاش گذاشتم و شایدم هیچوقت وجود نداشته. از این فاصله ی دور و با این امکانات هیچکس نمیتونه از اونجا اونچیزی باشه که بشه پا روی شونه ی همدیگه بزاریم و بالا بریم.
میدونی منظورم چیه. منظورم یه محیطه گرمه که بشه توش به دور از جو جامعه جلو رفت. دقیقا مثه یه قهوه خونه ی کوچولو و گرم توی سرمای تند و تیز زمستون.
حالا تنها چیزی که دلم میخوات اینه که انقد این شعر تو سرم چرخ نزنه و انقد مجبور نشم به خاطر هدفی که دارم با این همه آدمایی که ازشون خوشم نمیاد رابطه برقرار کنم.

من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم

میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد

آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد

حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون

یه طرف میرم تو خاک یه طرف به آسمون


منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدا

داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم

میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم

اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر

اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر

چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند

اما دست سرنوش سر راه یه چاله کند

توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد

آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد

حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون

یه طرف میرم تو خاک یه طرف به آسمون

خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین

هی بخارم میکنن زندگیم شده همین

با چشام مردنمو دارم اینجا میبینم

سرنوشتم همینه من اسیر زمینم

هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره

که یه تشنه همینم داره همراش میبره

خشک میشم تموم میشم فردا که خورشید میاد

شن جامو پر میکنه نمیاره دست باد


12/03/2003

mikham az in be ba'd age ie weblogy be nazaram vaghean chert oomad adresesho bezaram inja.


1-http://aliyekani.persianblog.com/


افكارم روي هم رسوب ميكنه در صورتي كه ميخوام جدا از هم نگهشون دارم نميخوام نتيجه گيري كنم نميخوام از تمام داده ها به يك ستاده منفي برسم حد اكثر سعيم رو دارم ميكنم كه داده هاي منفي رو جدا بگذارم يك گوشه و كم رنگش كنم و داده هاي مثبت رو بچينم روي هم و مثل يك كاجِ كريسمسِ رنگارنگِ سبز و چراغوني بهشنگاه كنم . باز اين فكرها با هم غلت ميخورند و من عاجز از اينكه مرزها رو تشخيص بدم. مرز بد قولي و دروغگويي رو . مرز از دل خواستن و يا با زبون خواستن رو .
با همه دلشوره ها و دودليها و بلاتكليفيها و ترديدها و تنهاييهايم خوشحالم كه ميتونم به باروني كه ۳ روزيست سخاوتمندانه ميباره لبخند بزنم و ياد گرفتم براي خوشبخت بودن بايد حتي به كوچكترين و پيش پا افتاده ترين اتفاقهاي مثبت لبخند زد به همان دلخوشيهاي كوچك دلخوش بود همانهايي كه عميق انديشانِ فضل فروش آنرا ساده لوحي ابلهانهء‌ يك بيخبر از دردهاي عميق ميدانند

from : http://www.barroon.blogspot.com/

12/01/2003

گفتم کجا؟ گفتا به خون ...

گفتم چرا؟ گفتا جنون ....

گفتم که کی؟ گفتا کنون ....

گفتم نرو خنديد و رفت