6/28/2004

هوا و هوس

۱- می گويند در روزگار قديم يک شاهی بود که خيلی هوس باز بود . البته اين را هم بگويم که همه شاهان هوس باز بوده اند . اصلا همانطور که يک انسان اگر غذا نخورد می ميرد شاهان هم اگر هوس های عجيب و غريب نمی کردند معلوم می شد که از مهم ترين لوازم شاهی بی بهره اند يعنی «هوس» ...شاه قصه ما هم هوس کرد در بالای بلندترين کوه که فقط ابرها جرات می کنند به آن جا سرک بکشند ، قصری مجلل بنا کند.حالا مهم نيست که اصلا بتواند يک شب هم در آن قصر بخوابد يا نه ! مهم اين بود که اين هوس شاهانه فرو بنشيند. اطرافيان هم که کتاب مشهور «شرح السلوک فی هوس الملوک» رو ده بار خوانده و سه بار آزمونش را داده بودند جرات نکردند او را از اين هوس شاهانه بازدارند. چرا که شايد شاه هوس می کرد زبان آنها را از پس کله اشان استخراج کند. يا اينکه سرشان را از تن جدا کند و بعد از خشک کردن (تاکسيدرمی) بر سر در خلای (دابليو.سی.دات.کام) قصر آويزان کند...

القصه ... سرتان را درد ندهم ! شاه ما اطراف و اکناف ممکلت را جوريد و همه عقول ناقصه و افهام باطله را گرد کرد و نقشه قصر مهيا شد و لشکری مهيب از بيل زنان و ماله کشان و آجر چينان به منطقه مورد نظر يعنی بلندترين قله اعزام شدند و بعد از ده سال قصری زيبا در آنجا بنا کردند.

سرانجام روز افتتاح فرا رسيد . شاه با کلی مشقت خود را به بالای قله رسانيد تا قصرش را ببيند. اما وقتی نگاهش به قصر افتاد جوری اخم هايش را در هم کشيد که اطرافيان فهميدند هنوز هوس شاه فرو نشانده نشده است . و همين طور هم بود چون شاه دستور داد وسط کاخ يک آب نما بسازند با فواره و افکت .

از فردای آن روز باقی مانده کارگرهايی که در جريان ساخت قصر زنده مانده بودند دوباره دست به کار شدند و حوض و آب نما ساخته شد. اما کار که به پايان رسيد تازه ماندند که آب از کجا بياورند. تا اينکه از قدرتی خدا چشمه ای در دامنه کوه نمايان شد اما خوب بر حسب عادت آبش رو به پايين جاری می شد نه به بالای کوه. برای همين هزاران کارگر را از پای چشمه به خط کردند تا نوک کوه و مشک آب را از چشمه پر ميکردند و دست به دست با شعار «رد کن بره ...» به سمت بالای کوه و از آنجا به حوض قصر هدايت می کردند. به اين ترتيب نصف روز طول می کشيد تا يک مشک آب به آن بالا برسد.

تا اينکه آن کارگری که مشک را از چشمه پر می کرد به ستوه آمد و تدر دلش چند تا فحش به شاه داد. بعد تصميم گرفت کارش را راحت تر کند تا کمتر خسته شود. برای همين مشک را از آب خالی کرد و دور از چشم کارگر دومی توی آن فوت کرد.بعد مشک را انگار که خيلی سنگين باشد با هن و هن و عرق ريزان به کارگر دوم داد. کارگر دوم مشک پر از «فوت» را که در دست گرفت از سنگينی آن نافش افتاد . او هم يا علی گويان مشک را به سومی داد. مشک پر از فوت که به کارگر سوم رسيد از شدت سنگينی «لنبر» انداخت و کم مانده بود سومی به پدر خدا بيامرزش که در ساخت قصر کشته شده بود ملحق کند اما خدا رحم کرد. چهارمی هم همين طور مشک را که رد کرد ديسکش بيرون زد و رفت برای استعلاجی ! پنجمی هم فتقش و ... تا آخر. خلاصه تا يک نصفه روز که اين مشک به حوض رسيد همه عمله ها از «حيز انتفاع» خارج شدند. کارگر آخر که پای حوض بود با مشقت مشک پر از فوت را گرفت و بعد از باز کردن بندش ، در حالی که با دهانش صدای «شر شر» در می آورد هوای آن را در حوض سرازير کرد. ماه ها گذشت و هر روز مشک های پر از فوت به بالا می رفت و در حوض سرازير می شدند و عمله های بسياری جانشان را بر سر اين انتقال «فوت» به نوک قله از دست دادند.

خلاصه روزی که آخرين مشک پر از فوت در حوض سرازير شد و قرار بود فردايش شاه دوباره به قصر بيايد اعلام کردند که شاه از صرافت آمدن افتاده است و ديگر در اين زمينه هوسی ندارد.

البته شاه هوسدانش هنوز از کار نيفتاده بود بلکه هوسهای جديدی در سر می پروراند که اين قلم به دليل برخی مسايل ، هوس کرده است چيزی از آن ننويسد.

from : http://payab.persianblog.com/

**azin**

6/12/2004

تا بینهایت...
تا نوشیدن...
تا آغاز شدن...
تا آغاز دوباره آغاز شدن...
چرا ما ساکتیم؟! چرا ما انقدر ساکتیم که کم کم دارد باورمان می شود که هرگز سخنی نگفته ایم...

تا رفتن...
تا بینهایت تقسیم بر دو...
تا شماردن تمامی گوسفندهای قبل از خواب...
تا طلوع دوباره ی آن گردوالوی زرد...
چرا ما نشسته ایم؟! چرا ما انقدر مغموم نشسته ایم که کم کم دارد باورمان می شود که هرگز راه نرفته ایم؟

تا سرد شدن...
تا دوباره گرم شدن...
تا دوباره سرد شدن بعد از دوباره گرم شدن...
تا بوی خیس علف های زرد بعد از باران...
چرا ما نشسته ایم؟! چرا ما انقدر مغموم نشسته ایم که کم کم دارد باورمان می شود که هرگز راه نرفته ایم؟

from: horm.blogspot.com

6/08/2004

تجاوز به زهرا

شکوه ميرزادگی

smirzadegi@yahoo.com
جمعه ١ اسفند ۱۳۸۲

اين نوشته واکنشی ست نسبت به مطلبی به نام «ناموس زهرا»، در باره خانم زهرا کاظمی، بقلم خانم نوشين خراسانی که يکی از نويسنده‌های داخل ايران‌اند و من دو مطلب ديگر نيز از ايشان خوانده‌ام و به نظرم آمده که نويسنده‌ای خوش فکر، شجاع و دلسوز نسبت به مسايل مربوط به زنان هستند. در عين حال، نمی‌دانم «ناموس زهرا» مطلب جديدی از ايشان است و يا مربوط می‌شود به زمان کشته شدن خانم کاظمی و من چاپ دوباره‌ی آن را خوانده ام. بهر حال، بنظر من اين مطلب از جمله آن مطالبی است که نمی‌شود راحت از آن گذشت ،به دو دليل: ابتدا به دليل مطرح کردن موضوعی که بسيار با اهميت است، يعنی تجاوز به زنان، و دوم بدليل مطرح شدن مساله تجاوز به زندانی سياسی.

خانم نوشين خراسانی در اين مطلب، ضمن هولناک دانستن ماجرای زهرا کاظمی، چنين می‌گويند که به «فکر ظريفی» رسيده و می‌خواهند آن را با ديگران درميان بگذارند. اين فکر ظريف اين گونه مطرح شده است:
«هنگامي‌ كه‌ مسئله جان‌ باختن‌ زهرا كاظمي‌ نيز به‌ بحران‌ جدي‌ تبديل‌ شد، در ميان‌ شايعات‌ گوناگون‌، مسئله‌ی تجاوز جنسي‌ به‌ او گويا غرور ملي‌ را جريحه‌دار كرد. هرجا مطلبي‌ در مورد تجاوز به‌ زهرا كاظمي‌ مي‌شنيدم‌، متوجه‌ مي‌شدم‌ كه‌ انگار براي‌ گويندگان‌ و نويسندگان‌، تجاوز به‌ زهرا كاظمي‌ قضية‌ هولناك‌تري‌ از كشته‌ شدن‌اش‌ است‌ و اين‌ قضاوت‌ و حساسيت‌ جنسي‌ در جامعة‌ تعجب‌ مرا برانگيخته‌ بود. واقعاً هرچه‌ فكر مي‌كنم‌ نمي‌توانم‌ بفهمم‌ كه‌ چرا تجاوز جنسي‌ به‌ يك‌ فرد از كشتن‌ او مهم‌تر است‌.»
نويسنده آنگاه «مساله تجاوز» را رها می‌کنند و می‌روند سراغ اين نکته که از اوايل انقلاب، و در راستای تخريب و به زير سئوال کشيدن گروه‌های ضدحکومتی، يکی از اتهامات وارده به آنها مسايل جنسی و منکراتی بوده است و هم اکنون نيز تقريبا هر که را بازداشت می‌کنند برايش مشکلات جنسی و اخلاقی می‌تراشند. اين بخش از مطلب چنين پايان می‌گيرد که «گويا هر جامعه‌ای از لحاظ اخلاقی به قهقرا برود اخلاقيات از تقدس بيشتری برخوردار می‌شود و البته در اين ميان يکايک ما هم در اين بازی منکراتی شرکت می‌کنيم و...»

نويسنده سپس به مساله تجاوز به خانم کاظمی بر می‌گردند و می‌گويند:
«در همين‌ زندگي‌ روزمره‌، حرف‌ها، شايعات‌، قضاوت‌ها و مواضع‌ سياسي‌ و شخصي‌ روزانه‌ ماست‌ كه‌ به‌ زنان‌ القا مي‌كند كه‌ موجودي‌ جنسي‌ هستند، به‌ آن‌ها القا مي‌شود كه‌ بدترين‌ فاجعه‌ در زندگي‌شان‌ تجاوز جنسي‌ به‌ آن‌هاست‌، كه‌ هويت‌شان‌، آبروي‌شان‌، هستي‌ اجتماعي‌شان‌، جايگاه‌ انساني‌شان‌ به‌ حفظ‌ آلت‌تناسلي‌ آن‌ها بسته‌ است‌. براي‌ همين‌ تقدس‌ جنسي‌ بخشيدن‌ به‌ زن‌ است‌ كه‌ وقتي‌ زني‌ مورد تجاوز جنسي‌ قرار مي‌گيرد فكر مي‌كند زندگي‌اش‌ يكسره‌ تباه‌ شده‌ و درنتيجه‌، صدها خودكشي‌ و خودسوزي‌ به‌ اين‌ خاطر اتفاق‌ مي‌افتد. براي‌ همين‌ است‌ كه‌ وقتي‌ به‌ زني‌ تجاوز مي‌شود، قانون‎گذار حكم‌ تجاوزگر را اعدام‌ مي‌داند...»
بنظر می‌رسد که اين مطلب از ساختمان آشفته‌ای برخوردار است که راه را بر سوء تفاهم‌های متعددی می‌گشايد. مثلا، در اين مطلب مساله ي «بی حيثت کردن افراد سياسی و اجتماعی بوسيله حکومتی‌ها» و مساله‌ی «تجاوز جنسی به زنان» و مساله‌ی «تجاوز جنسی در زندان» و نيز مساله‌ی «ناموس پرستی و حفظ ناموس زنان» در هم ريخته شده و با نتيجه گيری‌هايي متفاوت همراه شده‌اند.
نکته‌ی محوری اين مقاله آن است که نويسنده چنين اش توضيح می‌دهد: ««واقعاً هرچه‌ فكر مي‌كنم‌ نمي‌توانم‌ بفهمم‌ كه‌ چرا تجاوز جنسي‌ به‌ يك‌ فرد از كشتن‌ او مهم‌تر است‌.» و من فکر می‌کنم که پيدايش چنين پرسشی در ذهن نويسنده، قبل از هر چيز ديگر، ناشی از آن باشد که ايشان «مساله تجاوز جنسی به زنان» را با «مساله ناموس پرستی منتشر در جامعه» يکی گرفته و خواسته‌اند از راه طرح اين يکی نظرشان را درباره‌ی آن ديگری به ثبوت برسانند. در حالی که، بنظر من، اين دو مساله کاملا از هم مجزا هستند. بعبارت ديگر، شايد اگر نويسنده نوشته بود که مردم ما معتقدند که «بر اثر اين تجاوز جنسی آبروی زهرا کاظمی رفته است» و يا «محفوظ ماندن ناموس زهرا مهم تر از کشته شدن اوست» حق با ايشان بود و جا داشت که مردم را، به خاطر اينگونه بی خبری‌ها و ناآگاهی‌ها، ملامت کنند. اما ايشان خود می‌نويسند که: «... انگار، براي‌ گويندگان‌ و نويسندگان‌، تجاوز به‌ زهرا كاظمي‌ قضية‌ هولناك‌تري‌ از كشته‌ شدن‌اش‌ است‌». اينجاست که من می‌خواهم بگويم و توضيح دهم که چرا از اينکه جامعه‌ی ما به چنان آگاهی و درکی رسيده است که برايش تجاوز به خانم کاظمی حتی از مرگ او هولناک تر شده است بايد سخت خوشحال بود.

بنظر من «تجاوز جنسی به زنان» مساله‌ی خاص و بسيار مهمی است که نمی‌توان آنرا با «شکنجه و آزارهای ديگر» يکی دانست و هولناک تلقی کردن آن را نشانه‌ی انديشه سنتی و ذهن ناموس پرست و مردسالار جامعه گرفت. اين يک نکته‌ی آشکار است که روزانه در سراسر جهان هزارها تجاوز جنسی به زنان صورت می‌گيرد که يک در يک ميليون آن هم در مورد مردان انجام نمی‌شود. در واقع، تجاوز جنسی به زن نماد آشکار تسلط ارزش‌ها و انگاره‌های مرد سالارانه بر جامعه است و در راستای چنين درکی ست که در جهان امروز، شايد از حدود يک قرن پيش، مساله تجاوز به زنان واجد اهميت خاص شده و زنان پيشرو و حتی مردان پيشرفته دنيا بصورتی خستگی ناپذير و بی وقفه با حکومت‌ها و با فرهنگ‌های خودشان کلنجار رفته‌اند و می‌روند تا از يکسو ثابت کنند که تجاوز جنسی به زنان يک جرم بزرگ است و از سوی ديگر تلاش می‌کنند که اين عمل وحشيانه جرمی در رديف جرايم جنايي شناخته شود.
اتفاقا همين چند روز پيش بود که زنان کشورهای پيشرفته جهان توانستند مرکز «اقدامات زنان برای عدالت جنسيتی» را در شهر لاهه تاسيس کنند، با اين هدف که جنايات عليه زنان را به عنوان جنايات عليه بشريت و جنايات جنگی بقبولانند و مجرمين را در دادگاه‌های بين المللی مثل دادگاه لاهه به محاکمه بکشانند. و آيا جالب نيست که بدانيم اولين اين جنايات چيزی نيست جز «تجاوز جنسی به زنان؟» آيا برای اين فعالان فمنيست هم آنچه اهميت دارد ناموس پرستی است؟ می‌خواهم بگويم که تلقی تجاوز جنسی به زنان همچون يک جنايت هولناک نه تنها ربطی به مردسالاری ندارد بلکه درست ضد آن است.
نکته‌ی ديگری که در نوشته خانم خراسانی بصورت پرسشی واجد پاسخ طرح شده آن است که: «... چرا تجاوز جنسي‌ به‌عنوان‌ يكي‌ از راه‌هاي‌ شكنجه‌ دادن‌ (مانند ديگر راه‌ها) محسوب‌ نمي‌شود؟ »
البته که تجاوز بدترين نوع شکنجه نيز هست؛ و اتفاقا بهمين دليل هم هست که شکنجه گران، پس از ناموفق ماندن شکنجه‌های ديگرشان، برای به زانو در آوردن زندانيان، به آنها تجاوز می‌کنند. و اين «شکنجه ديده» چه زنی باشد که هميشه رابطه‌ای آزاد داشته و برايش چيزی به نام ناموس مصطلح مطرح نبوده و چه زنی بشمار رود که هيچوقت با مردی نخوابيده و مساله‌ی ناموس برايش اهميت حياتی دارد، هر دو به يک اندازه زجر و درد خواهند داشت.
پس پاسخ پرسش بالا را در اين واقعيت بجوئيم که امروزه ثابت شده است که اگر مردی به زور حتی با همسرش بخوابد او را آنچنان از نظر روانی و جسمی آزرده می‌کند که گزاره‌های حقوقی در سرزمين‌های متمدن به آن بصورت جرمی سنگين نگاه کرده و برای آن مجازات‌های سخت قائل می‌شوند. کافی ست به اين نکته توجه کنيم که حتی خاطرات تلخ و رنج آور زنان تن فروش نيز (که اکثرا همه‌ی زندگي شان تلخ است) مربوط به زمان‌هايي ست که مردی به آنها تجاوز کرده است. حتی اگر در آخر کار مبلغی بيشتر از هميشه هم به او داده باشد.
فراموش نکنيد که، در سرزمين‌هايي همچون سرزمين خودمان، در صد بالائی از دخترانی که زير سن 16ـ17 سالگی ازدواج می‌کنند، در واقع کودکانی هستند که تن به تجاوز جنسی می‌دهند و وقتی به سن رشد می‌رسند از شب اول ازدواحشان جز خاطره‌ای تلخ بياد ندارند ـ خاطره‌ای از تجاوز به کودکی که نمی‌خواسته و نمی‌دانسته که چگونه بايد با مردی که گفته‌اند شوهر اوست بخوابد.
طبق نظر اکثر روانشناسان، لطمه‌ی تجاوز جنسی تا آخر عمر با کسی که مورد تجاوز قرار گرفته می‌ماند و روان او را دگرگون می‌کند، روی روابط عادی جنسی او اثر می‌گذارد، خواب‌های او را آشفته می‌کند و اغلب در صورتی می‌تواند زندگی عادی اش را از سر بگيرد که مدتها تحت مراقبت‌ها و معالجات روانی قرار گيرد.
می خواهم بگويم که بد ديدن و بد دانستن تجاوز ـ حتی بدتر از مرگ دانستن آن - ربطی به ناموس و ناموس پرستی ندارد و در واقعيات حيات فيزيکی و روانی آدمی ريشه دارد.
مسئله‌ی ناموس و خودکشی‌های پس از از دست رفتن باصطلاح ناموس، ربط چندانی با مسئله‌ی تجاوز جنسی ندارد و در مقوله‌ی همان ارزش‌های مسلط بر جامعه‌ی مردسالار است که خانم خراسانی از آن نام برده‌اند. يکی ديدن و يکی دانستن مساله تجاوز با مساله «ناموسی» و، در اين راستا، پرداختن به زنانی که، بدليل ارزش‌های غلط جامعه، خود را به اشکال مختلف می‌کشند و يا به دست ناموس پرستان کشته می‌شود کار درستی نيست. اين کشتارها لزوماً نه بدليل وقوع تجاوز جنسی ست و نه ناشی از زجری که زنان، در يک تجربه‌ی جنسی, تحمل کرده‌اند. چه بسا که زنان مورد بحث با کمال ميل با مرد دلخواهشان خوابيده و از همآغوشی با او لذت برده اند؛ اما وحشت و زجر آنان هنگامی شروع شده که ديگران از ماجرا با خبر شده و شرايطی را برای زن فراهم کرده‌اند که او، اگر بدست مردان خانواده اش کشته نشده، ناگزير خودکشی کرده است. ما بارها ديده ايم که وقتی مرد رضايت داده است که با دختر مورد غضب جمع ازدواج کند يکباره همه چيز خاتمه پيدا کرده و مساله حل شده است.
بهمين دليل است که من فکر می‌کنم که جامعه‌ای را بايد ملامت کرد که رابطه داشتن دختری را با مرد دلخواهش نامشروع دانسته و او را زنی «بی آبرو»، «بی صورت» (که در واقع همان بی آبروست)، و «بی ناموس» می‌خواند. اين جامعه‌ی مردسالار است که احکامی چنين نامنصفانه را در مورد زنان صادر می‌کند اما هيچکدام از اين کلمات را در مورد مردی که با اين دختر خوابيده به کار نمی‌برد. اگرچه به نظر من به کار بردن اين نوع کلمات برای هر کسی چه زن و چه مرد برای ارتباطی طبيعی نامنصفانه و زشت است.
در جامعه‌ی مرد سالار، برای اينکه زنی بی آبرو و بی ناموس شود نيازی به مورد تجاوز قرار گرفتن ندارد. در آن صورت بديهی است که آنان به زن يا مردی هم که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته بچشم «ناموس برباد رفته» بنگرند. در حاليکه جهان متمدن پذيرفته است که مورد تجاوز قرار گرفتن در زندان مايه‌ی هيچ سرشکسنگی نيست می‌بينيم که در جوامع «ناموس پرست» اکثر زندانيانی که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته‌اند حاضر نيستند اين امر را افشا کنند، چرا که باور دارند که در صورت رو شدن اين ماجرا نظر مردم و حتی نظر خانواده خودشان نسبت به آنها تغيير می‌کند و آنان را از سکوی قهرمانی شان فرود می‌آورد. و نکته‌ی جالب اينکه اتفاقا اين وضع در مورد مردها بيشتر صادق است.
خانم خراسانی می‌نويسند: «در ميان‌ شايعات‌ گوناگون‌، مسئلة‌ تجاوز جنسي‌ به‌ او گويا غرور ملي‌ را جريحه‌دار كرد. هرجا مطلبي‌ در مورد تجاوز به‌ زهرا كاظمي‌ مي‌شنيدم‌، متوجه‌ مي‌شدم‌ كه‌ انگار براي‌ گويندگان‌ و نويسندگان‌، تجاوز به‌ زهرا كاظمي‌ قضية‌ هولناك‌تري‌ از كشته‌ شدن ‌اش‌ است‌.»
آيا در همين نقل وضعيت نمی‌توان ديد که برای مردمان ما، يا حداقل برای آنهايي که تجاوز به زهرا را هولناک تر از کشته شدن او ديده اند، اين مساله «ناموس زهرا» نيست که اهميت دارد و اگر ـ به قول نويسنده ـ غرور ملی آنها جريحه دار شده به اين دليل است که آنها نيز از يکسو همچون مردمان دنيای متمدن از اين ماجرای ضد بشری بدرد آمده ، و از سوی ديگر، در برابر جهانيان، از اين شرمنده شده‌اند که قوه قضائيه‌ی کشورشان در مورد زندانيانش همچون بربرها عمل می‌کند. برای چنين مردمی ناموس زهرا نيست که اهميت دارد، همانگونه که همه‌ی سازمان‌های مترقی زنان، يا همه‌ی سازمان‌های حقوق بشر نيز به لحاظ از دست رفتن ناموس زهرا نيست که فريادشان را بلند کرده‌اند. درد اين انسان‌های مسئول درد برخورد با يک مورد ديگر از تجاوز جنسی و ناديده گرفتن حقوق انسانی زهراست. برای اين مردم تجاوز جنسی به هر زنی ـ يا هر مردی ـ اگر دردناک تر از مرگ او نباشد کمتر ازآن هم نيست.

خانم خراسانی، بر اساس همينگونه باورهاست که می‌نويسند: «احتمالاً زهرا كاظمي‌ از تجاوز جنسي ـ اگر اين‌ شايعه‌ حقيقت‌ داشته‌ باشد ـ همان‌قدر كه‌ به ديگر حقوق انساني‎اش تجاوز شده، احساس‌ تحقير كرده‌ است‌.» اين اصرار در عادی نشان دادن تجاوز جنسی و لااقل همطراز کردن آن با انواع مختلف شکنجه، درست بدليل عدم وقوف نويسنده به عواقب جانفرسا و زندگی سياه کن اين عمل وحشيانه است.
آنگاه به فراز خارق العاده‌ای از نوشته‌ی خانم خراسانی می‌رسيم، آنجا که می‌گويند: :«حتی اگر فكر كنيم طرح اين‌ مسئله‌ براي‌ نشان‌ دادن‌ عمق‌ فاجعهُ بي‌پناهي‌ زندانيان‌ سياسي‌ مي‎تواند مورد استفاده قرار بگيرد، به‌ نظرم‌ بايد به‌ اين‌ سئوال‌ اساسي‌ برگرديم كه‌ آيا هدف‌ وسيله‌ را توجيه‌ مي‌كند؟»
به راستی حکمت مندرج در اين پرسش چيست؟ چرا بايد طرح اين مساله برای نشان دادن عمق فاجعه‌ای که بر زندانيان سياسی رفته مورد استفاده قرار نگيرد؟ طرح اين مساله يکی از اساسی ترين کارهايي بوده است که توانسته در سراسر دنيا به زندانيان سياسی کمک کند تا مردمان صدايشان را بشنوند. بنظر من همين طرح بی تعارف و رو در بايستی چنين مقوله‌ای است که سبب شده تا برخی از افراد جامعه ما ـ به قول خانم خراسانی ـ به آنجا برسند که به تجاوز زهرا کاظمی بيش از مردنش اهميت دهند.
خانم خراسانی می‌افزايند که: «... زهرا كاظمي‌ با آلت‌تناسلي ‌اش‌ تعريف‌ نمي‌شود زيرا او از ده‌ها راه‌ ديگر مورد تجاوز قرار گرفته‌ و از همه‌ مهم‌تر كشته‌ شده است‌! »
من اما فکر می‌کنم که اتفاقا افشا کردن اين تجاوز‌هاست که از زهرا‌ها تعريفی برکنار از آلت تناسلی شان ارائه می‌دهد نه سکوت کردن درباره آنها و پوشاندنشان؛ چرا که زهرا ـ جدا از آنکه از ده‌ها راه ديگر مورد تجاوز قرار گرفته و عاقبت هم کشته شده ـ مورد تجاوز جنسی و جنسيتی هم قرار گرفته و اين جنايت نبايد به هيچ مصلحتی پنهان بماند.

و اگر نيک بنگريم, همه‌ی افشا کنندگان اين ماجرا و همه‌ی مدافعان حقوق زنان و حقوق بشر نيز درست چنين می‌پندارند که ناموس زهرا اهميتی ندارد. اما آنان چنين نيز باور دارند که تجاوز به زهرا واجد اهميتی ست برابر و يا شايد مهمتر از مرگ او؛ چرا که مرگ برای همه اتفاق می‌افتد (و من نمی‌خواهم حتی اين شعار زيبا را بدهم که چه بهتر که مرگ با افتخاری مثل مرگ زهرا کاظمی باشد) اما تجاوز برای همه اتفاق نمی‌افتد. کمتر زنی و کمتر روزنامه نويسی اين بدشانسی عظيم را دارد که در سرزمينی چون سرزمين ما بدليل کارش گرفتار زندانباناني شود که برای تحقير کردن و سرکوبش به او تجاوز کنند.
و اتفاقا اين واقعيت که در يک جامعه‌ی سالها فرو مانده در مرحله‌ی خروج از ظلمات عقب ماندگی، همگان ـ بقول خانم خراسانی ـ فرياد می‌زنند که «به زهرا تجاوز شده» به معنی آن است که مردمان ما دريافته‌اند که تجاوز به يک زن نمی‌تواند حرمت او را بکشند. در واقع، آنها به جلادان زهرا می‌گويند که شما ديگر با تجاوز به زهرا‌ها نمی‌توانيد حرمت آنها را بشکنيد.

6/01/2004

يك روز تعدادی از كاركنانِ يك شركتِ ساختمان‌سازي دورِ هم جمع شدند و تشكيلِ يك جلسه‌ي فوري دادند. مسأله‌اي كه آن‌ها را دور هم جمع كرد، اين بود كه چطور مي‌توان وسايلِ ساختماني و بعد هم اثاثِ واحدهاي مسكوني را از طبقه‌ي اول به طبقاتِ ديگرِ ساختمان رساند و اين كار را در كمترين وقت و به آسان‌ترين شكل انجام داد. بعد از اين‌كه همه‌ي كاركنان نشستند، يك نفر از ميانِ جمع جلو رفت و يك ورق كاغذِ سفيد و يك مداد برداشت. از افراد خواست سكوت و نظمِ جلسه را رعايت كنند. او صورتِ مسأله را توضيح داد. سپس از همه خواست بدونِ اين‌كه كسي حرفِ ديگري را قطع كند، هر راه‌حلي كه براي اين مشكل به نظر مي‌رسد پيشنهاد كنند.
در ضمن اين نكته را اعلام كرد كه هيچ‌كس نبايد ايده‌ي کسِ ديگري را هر چند كه به نظرش يك شوخي باشد، مسخره كند و به آن بخندد.
جلسه رسماً شروع شد. به هركس نوبت مي‌رسيد، ايده‌اش را بلند مي‌گفت. يك نفر هم ایده‌ها را مي‌نوشت.
يكي گفت «مي‌شود پله‌ها را كم ارتفاع كنيم.» ديگري گفت «مي‌شود به جاي پله‌ها يك جور سطح شيب‌دار درست كرد و با چرخ وسايل را از رويش بالا برد.» به اين ترتيب هركس ايده‌اي مي‌داد كه شاید حتی تا آن لحظه در موردش فكر هم نكرده بود.
يك دفعه يك نفر از بينِ كاركنان بلند شد و گفت «من مي‌گويم سقف را سوراخ كنيم!»
همه خنديدند.
مديرِ جلسه همه را آرام كرد. پرسيد: خوب… حالا سقفِ طبقه‌ی اول را سوراخ كرديم، بعدش چي؟»
ـ «سقفِ طبقه‌ي بعد را هم سوراخ مي‌كنيم»
ـ «طبقاتِ بعدي چطور؟»
ـ «اين كه كاري ندارد، تا طبقه‌ي آخر سقفِ همه‌ي طبقات را سوراخ مي‌كنيم.»
و اين طور بود كه آسانسور ساخته شد.